...چگونه‌ پس از سالها دوباره‌ تصمیم به‌ نوشتن گرفتم

من که‌ یک مسلمان سنی مذهبم،نه‌ تنها ‌سالهای زیادی را بلکه ‌تقریبا تمام دوران کودکی تا جوانیم را در ایران سپری کرده‌ام(میهمان بوده‌ام به‌ عنوان یک آواره‌ جنگی ازکشورهمسایه)هر چند من از ایران به‌ عنوان یک زادگاه یا وطن یا چیزی شبیه‌ به‌آن در زندگیم نمیتوانم یاد کنم،ولی کماکان رد پایی از ایران وایرانیها،از زبان و آداب وفرهنگ ایرانی حتی شعر وادب فارسی را نیز گاهگاهی در درون خود باز می یابم، که‌ نه‌ تنها قابل انکار نیست، بلکه‌ گاهی وقتها نیز با خود مینشینم و این احساس قابل تامل رادر درون تجزیه‌ و تحلیل میکنم ،گاهی مرتب میکنم گاهی هم بال و پرشان میدهم.

اما اخیرا که‌ امکانات ارتباطی برایم بوجود آمده و‌بلاگی درست کرده‌ام، برای اینکه‌ در آغاز چند سطری بر سپیدی این صفحه‌ ویرایش کرده‌ باشم، سعی در سامان دادن به‌ افکارم دارم، و امادر این راه تا چه‌ حد موفق باشم یانباشم زیاد برایم مهم نیست، مهمتر برایم اینست که
این نانوشته‌ها‌را بتوانم بیان کنم شایدمرهمی تواند باشد برای این روح خسته‌ که‌ سالها‌ ناگفته‌ها بسیار داشته از من گله‌ مند بود بر اینکه‌ بر او ناروایی بسیارگشته.
. .... ‌‌ ‌‌ ‌

.... و اما
بعد از مدتها وقتی که خواستم دوباره‌ شروع به‌ نوشتن کنم،
از کجا شروع کردن همیشه‌ تا آنجا سخت است که‌ قلم را برنداشته‌ی(این اصطلاح را که‌ هنوز خیلی از ماها، ندانسته‌ آنگونه‌ بیان میکنیم ) چرا که امروزه‌ باید گفت تایپ کردن..یعنی روان شدن انگشتها روی دگمه‌های لاپتاپ. ‌
اما خیلی زود تر ها متوجه‌ شدم که‌ نیاز مفرطی به‌ نوشتن دارم پس، چرا خودسعی نکنم که‌ افکارم را به‌ این شیوه‌ رایج و معمول بیان نکنم؟!!
ببینم جگونه‌ است این نوشتن ، این بیان کردن،این گفتار،
گفتن ناگفته‌ها، شنفتن ناشنفته‌ها

....
...
. . ‌‌ ‌‌ ‌

قهوه‌ سرد

بارها از خودم پرسیده‌ بودم ،
چگونه خواهم توانست آنچه‌ را که‌ در فکرم میگذرد،
همانگونه‌ که آن وقتها به‌ آن سادگی و به‌ روانی،
بر قلم می آوردم ،
حتی گاهی میتوان اذعان داشت که
‌ افکارم خود به‌ خود بر قلم جاری میشدند آن زمانها،
پس چه‌ شد آن همه‌ شور آن همه‌ احساس،
پس کو، آن زمانه، کجاست آن قلم شکسته.....!!‌،. ‌

مطالبی فراوان از گذشته‌ هایی نه‌ چندان دور در دفترهای کهنه‌ و گردو خاک گرفته‌ ام پیدا کرده‌ام، نمیدانم به‌ دنبال‌ کدامین خاطرات گمشده‌ام در کجا میگشتم که... به‌ نکته‌های تلخ و شیرین برخورد کردم که‌ نتوانستم دیگر از آنها به‌ آسانی بگذرم..

‌هر چند ‌ به‌ میهمانی امشب دل، کسی را دیگر نمیتوان دعوت کرد،
ولی دل را میتوان برد به‌ جاهایی دور ،
به‌ جاهایی که‌ دیگر دلتنگی معنایی نداشته‌ باشد.

گاهی آنقدر دور میرفتم که‌ دگر توان بازگشتم نبود از سفر..
گاهی دل را میسپردم به‌ باد.. و خود به‌ تماشایش مینشستم، چونان قاصدکی سبکبال ،دل میرفت برای خود، که‌ بیاورد برای من به‌ ارمغان ، سو سویی دورادور، از لبخندی پر معنا
...ولی دیگر کمرنگ شده، دیگر از یاد برده ، از بر دل رخت بر بسته..
آن احساس.‌‌ ‌


نانوشته های سا لیان دراز ...،
. . ‌‌ ‌‌ ‌
زمانهایی که‌ یادشان بسیار گرامی باد و هر گز نروند خاطراتش از یاد بیرون،
قبل ترها نیز ،بارها سعی در نوشتن نانوشته‌هایم کرده‌ بودم، چرا که‌ اینهمه‌ طراوشات افکار مشوشم را نیاز به‌ نوشتن بود، که‌ گاه خود یه‌ خود بی اراده‌ دست به‌ قلم میشدی و سیاه میکردی سپیدی کاغذ را گاه با افکارت خط خطی میکردی، هرچند که‌اغلب آن کاغذ رامچاله‌ شده‌ درون سطل کنار میز تحریرت می یافتی،
چراکه‌ ترس داشتی از خواندن افکاری که‌ حتی از سیاهی متبلور بود، گاهی سپیدی کاغذ شرم داشت از تحملشان بر خود
ولی او ناچار و گرفتار، همچنان که‌ ما نیزبه‌ ناچار،‌ گرفتار‌ آن افکار...
ولی آن افکار،نه‌ به‌ ناچار گرفتار یار ولی درآن حال پریشان، دیوانه‌وار، افتاده‌ به‌ دام،
آن زمان،باآن همه‌ آمال..آن همه‌ رغبت،
شعف ،آنهمه‌ شادمانی ،آنهمه‌ ترس و نگرانی،عزلت،
آنهمه‌ ناکامی وهجرت
آنهمه‌،امید، امیدوصال‌ ودیدار،
آنهمه‌اسیر، اسیر چشمان‌ خمار،آنهمه‌ انتظار، انتظار بی پایان.

آنهمه ،‌حرف، کلام در عین سکوت،آنهمه‌ نگاه، آنهمه‌ حرف در آن یک نگاه،
آنهمه بیداری در آن یک خواب‌ کوتاه؟؟
آنهمه‌ سال غفلت، غفلت و بی خبری، آنهمه‌ خواب در عین بیداری‌؟؟!!
آن همه‌دلبستگی، پیوستگی،وارستگی،
آنهمه‌ امید، آرزو، برآن دیدار،
چه‌ بود آن دیدار؟؟اما چه‌سود از آن یک نیم نگاه؟ چه‌ بود بازتاب آن نگاه؟
آن همه نگاه، تابش یک لحظه‌ ، از آن چشمان سیاه، آن همه‌ کلام، آن همه‌ گفتی تو در سکوت ، فقط با یک نگاه؟؟
آن دیدار
زیر باران در برابر باد،غرش ابرتهی شد بر سرم !!
بالای کوه ،پایین کوه. کناررود، آن ور دریاها،
پرسه زنان‌اینجاو آنجا سر نهاده‌ در در بیابان، سر بروی آسمان، به‌ جستجوی تو؟
آنهمه‌انتظار بر بیراهه ،گشت در خیابان؟
در شهر در روستا. این کشور آن سرزمین،
از آنوقتها تا بدین زمان ،،
کو ستاره‌ای؟ ،ابری هست آیا در شبی بارانی،؟
کجا آخر کجا جویم، که‌ اینجا یابم تو را؟؟

ملامتگر ،سوزنده‌ و سوزان آن آخرین نگاهت،
،گرمابخش چو تابش آن آفتاب، سوزان ز سیل اشک ‌،
نگاهت پرسان جویان، نگاهم تشنه، پریشان.
‌،ولی آنهمه‌ تابش،آن رویش ،آنهمه‌ سازش،
شد یک سوال و خشکید بر لب تو ،
مبهوت نگاه تو، حیران شد ز سکوت من،
هراسان شدآن نگاه پاکت،روان شداز پیش آن اشک ‌زلال
جواب من بیجوابی،بود سکوت واغماظ
و این راه طولانی رفتن و تنهای تنها،
سپردن عمر تا به‌ آخر تنها ولی با تو سپردن

سکوت سکوتی پر معنا
سکوت بود و هست، سکوت، یاد آن نگاه با سکوت
آن نگاه که‌ داشت شوق پرواز
لرزیدو لرزان شد، لرزان لرزاند
آن دم که‌ تردید سایه‌ افکند، سنگین شدآن نگاه،
پر معناشد آن سکوت
، جلوه‌گر شد از آن پس اینهمه‌
شکوه، هستی و نیستی!! راستی و کژی
پاکی و ناپاکی،دوری و نزدیکی
آرامش؟ آسایش؟
مرهم؟درد؟ زخم؟التیام؟
همه‌ از تو بود بر تو بود با تو بودو باشد و خواهد بود.
آن تاب رونده‌،آن درد كشنده‌ ،آن زخم روینده‌،
آن زلال رو به زوال‌،آن افسارگسیخته‌ پنجه‌فکن که‌ازدرون میبلعد مرا،
همه‌ از من بود وباشد،..
همراه ابدیم .....

آخ که‌ اگر آن زمانها فقط آن1 کلمه‌ را بیان میتوانست کرد ، فقط شکست سکوت کافی بود، جملات زیاده‌ بود لیک، آن هنگام که‌ ان نگاهها گره‌ میخورد بهم، آن هنگام بود وقت شکست سکوت‌،آن سکوت که‌ سالها به‌ درازا کشید، ان سکوت که‌ هرگز شکسته‌ نشد...
و اکنون .......
....


.. 15/16 سالی میگذرد از آن زمانها،
هر لحظه‌من اما سرزنده‌ ازآن یادهایم ، در دل حضور آن خاطرات،
بر ذهنم سیری میکنم میچویم دوباره‌ آینه‌ نگاهت را، در برابرشکه‌ قرار میگیرم، از همیشه‌ زنده‌ تراند آن نگاهها،
هر بار ‌آید باز به‌ یادم ،
تنها جوابم به‌ همه‌ ان خاطرات.
لبخندی است.
نه‌ چندان تلخ، نه‌ به‌ شیرینی گیرای عسل،
بلکه‌ به‌ شهد ویرایی که‌ عجین شده‌ در تو، در خونت،
خواسته‌ یا نا خواسته‌ همراهت است در همه‌ جا و هر کجا با توهمراه شود.
آید روزی به‌ کار، ان وقت که‌ شدی دوباره‌تو گرفتار،..
هر شب و هرروزدوباره‌ ، هر لحظه‌ نخواهز برد آن را توز یاد..
نتوان بردش هرگز ز یاد، چنان ساده‌ دادش امابر باد.
....
آه..که‌ بعد ازفروبردن نفسی عمیق به‌ درون
وبه‌ همراهش برون راندن اندوه از درون،
چاره‌ای نیست ، جز رضا به‌ لبخند
هر چندلبخندی کوتاه ولی چاره‌ساز،
مرهم درد، شفای زخم،
امید ماندن ، بودن، رفتن ، برخواستن، باز ایستادن،
و باز رفتن و رفتن و نرسیدن حتی به‌ گرد راهش، هم نرسیدان،

قسم به‌ شیرینی زلال آن نگاه‌ پاک .
.
همیشه‌ با توام تا روم به‌ زیر خاک...
.....